خونه ی مادربزرگه...

پارسال تابستون تو یه خیابون شلوغ قدم میزدم که یهو از بین هزارتا سر و دو هزارتا سولاخ یه زنبور ویز ویز کنان با سرعت اُومدو رفت تو دماغِ من! این ماجرا سندی شده بود واسه اثبات اینکه اون یه چوبی که از آسمون میفته فقط میره تو ماتحت من! اما دوستام میگفتن خوشبینانه به موضوع نگاه کنم و دلیل بر گـــُــل بودن خودم بدونم که زنبوره رفت اونجام!

امروز که یه مگس وز وز کنان اومد رفت تو یَقَم یاد این خاطره افتادم.
اینبار خوشبینانه به این ماجرا نیگا میکنم و میفهمم که چه گـــُــهی شدم واس خودم... !


نوشته شده در یکشنبه 92/10/15ساعت 11:37 عصر توسط ننه کوکب نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت