پارسال تابستون تو یه خیابون شلوغ قدم میزدم که یهو از بین هزارتا سر و دو هزارتا سولاخ یه زنبور ویز ویز کنان با سرعت اُومدو رفت تو دماغِ من! این ماجرا سندی شده بود واسه اثبات اینکه اون یه چوبی که از آسمون میفته فقط میره تو ماتحت من! اما دوستام میگفتن خوشبینانه به موضوع نگاه کنم و دلیل بر گـــُــل بودن خودم بدونم که زنبوره رفت اونجام! میخوام پست بزارم اما هیچی به ذهنم نمیرسه... ما به یکی گفتیم خدا به زمین گرم بِزَنتت ، دیدن یه سوسک توی اتاق خواب درواقع مساله خاصی نیست، مساله خاص از اونجا شروع می شه که: سوسکه ناپدید می شه پیر شدم آخرشم نفهمیدم کاربرد مداد سفید تو جعبه مداد رنگی چی بوده...
امروز که یه مگس وز وز کنان اومد رفت تو یَقَم یاد این خاطره افتادم.
اینبار خوشبینانه به این ماجرا نیگا میکنم و میفهمم که چه گـــُــهی شدم واس خودم... !
نام برده الان روی شن های سواحل آنتالیا داره آفتاب میگیره .
فک کنم سوتفاهم شده با خدا !!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |